چشم از آسمان نمیگرفت. یک ریز اشک میریخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهمیدم، ولی بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهی میکرد. وقتی میرسیدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها. وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند، بیرون میآمد.
پشت بیسیم گفت «متوجه ماه هم باشین.»
پنج دقیقهی بعد،صدای گریهی فرماندهها از پشت بیسیم میآمد.
[برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران]
مشخصات:
پوستر A4 ایستاده
فرمت:jpeg
مد رنگ:CMYK(مخصوص چاپ)
نقطه رنگی بر اینچ: 300
۰۶ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۹